dokhtar farari

Dokhtar farari barye chiiiii man yek dokhtar hastam mesle bagieh dokhtaran wali chera bayad farar konam az khaneam ... dalilach chist??

Montag, Juni 20, 2005

hemayat az to

dokhtar farari

گرسنم بود

گرسنم بود. كسي خونه نبود رفتم از طبقه بالا كه خانه يكي از دوستاي بابا بود و اونجا با ما زندگي ميكردن غذا بگيرم كه خاله همون دوسته بابا اومد بعد از سلام احوالپرسي من بهش گفتم جريان اينه و غذا هم نداريم و كسي هم خونه نيست . گفت منم تنهام صبر كن بيام خونتون غذا درست كنم برات و با هم بخوريم. منم قبول كردمو رفتم پايين تا بياد.واي ماهرخ همون زنه دوسته بابام يه زنه 32 ساله كه بهش ميومد 25 يا 26 سالش باشه.دلم براش ميسوخت شوهرش مشكل داشت و نميتونستن بچه دار بشن .بيچاره تا بچه ميديد اينقدر باهاش بازي ميكردو خوشحال بود.واسه همينم به ماها خيلي مهربوني ميكرد.ولي عجب كسي بود.گوشته خالي.آدم تا ميديدش آبش ميخواست با فشار بزنه بيرون.قد بلند سينهايه خوش فرم و سر بالا كه از زيره لباس ميشد حدس زد كه جقدر خوشكل و خوش طعمه. يه باسن گرد و چاق كه جون ميده كيرتو بزاري لاش و عقب جلو كني. خلاصه من هميشه به اين امير حسوديم ميشد. زنگه در به صدا درومد و تا در خونرو باز كردم كيرم ميخواست شلوارمو پاره كنه.هول شدم و يه جوري گفتم به به خانوم خوشكله كه كلي همون جا خنديد اومد داخل. اول يكم حرف زديمو از جدايي مامان بابا براش ميگفتم و چه روزايه سختي كه كشيدم كه يدفعه گفت بچه مگه گرسنت نيست بدو جايه چيزا را نشون بده تا شروع كنم ديگه.منم جايه همه چيزارا نشون دادم و گفتم كه ميرم حمام كه يه نگاهي كرد كه من آب شدم از خجالت تويه دلم ميگفتم كه حتما بهش بر خورده كه يه دفعه به خودم اومدم كه بهم گفت برو عزيزم ولي زود بيا بيرون.گفتم چشم كه دباره يه نگاه بدتر كرد و من رفتم حمام.تويه حمام داشتم واسه خودم ميخوندم كه حس ميكردم يكي هي مياد پشته دره حمام هي ميره.شك كردم اومدم دره حمامو باز كردم كه يه دفعه جا خوردم ديدم ماهرخ دمه در.درو زود بستم و گفتم چي شده كه گفت جايه ادويه ها كجاست كه بهش گفتم و معذرت خواهي كرد و رفت.ديگه ميخواسم بيام بيرون كه دو دستي زدم تو سره خودم كه واي حولمو يادم رفته بيارم . ديگه با كلي معذرت خواهيو خجالت ماهرخ صدا زدم و بهش گفتم كه حولمو بياره . منتظر بودم كه حولمو بياره كه صدام زد تا در حمامو با كردم كه حولمو بگيرم اومد تو من زود دستمو گرفتم جلو كيرم و گفتم اين چه كاريه ماهرخ؟ گفت دلم ميخواد با هم باشيم عيب داره؟گ فتم آخه بابام آقا امير اينا چي اگه يه دفعه بيان؟ گفت خيالت راحت باشه اونا شب ميان و واسه خريده يكم جنس رفتن كارشون طول ميكشه. يكم آروم شدم تازه ديدم ماهرخ فقط شرتو سوتين به تنشه.داشتم سينهاشو نگاه ميكردم كه اومد جلو گفت بازش كن شرتمم در بيار.سه سوت در آوردم اومدم بقلش كنم كه رفت عقب و يه چرخي زد و گفت چطوره؟ همه چيز سفيد گفتم بهتر از اين نميشه و دويد تويه بغلم. كيرم شق بود و چون بهم ديگه چسبيده بوديم اذيت ميشدم كه گفت چته گفتم كيرم اذيت ميشه . گفت يه جايه خوب براش دارم و با يه حركت كيرمو فرستاد لايه پاهاش و يه آهي كشيد كه نزديك بود آبم بياد.كيرم چسبيده به كسش لايه پاهاش بود و لب ميگرفتيم . چرخوندمش و از پشت بغلش كردمو كيرمو گذاشتم لايه كونش چه داغو نرم بود.پشته گردنشو ميخوردمو سينهاشو ميماليدم كه حسابي حال كرده بود.كيرم همين جوري لايه كونش هي شقو بزرگتر ميشد كه يهدفعه ديدم آه و اوهش بالا رفته و هي ميگه: جان چه كيري.چه بزرگه.اين ميخواد جرم بده ..... بعد از كلي لاس زدن نشست و شروع كرد ساك زدن.چه با حال ميخورد . دستش درد نكنه مثل كير نديدها بود. بردمش بيرون تويه اتاقم رويه تخت خوابوندمش و شروع مردم ليس زدنه بدنش از بالا تا پايين. سينه هاشو اينقدر مكيدم كه ديگه نميذاشت دست بزنم بهشون و فقط ميگفت كوسم كوسم. بعد كه كوسشو حسابي خوردم رفتم سراغ چوچولش كه حالش بيارم . ورم كرده بود اندازه يه نخود اومده بيرون حسابي مكيدم براش كه ديدم صداش در نمياد. رفتم يه لب ازش گرفتم كه يه جيغ زدو داره از حال ميره آبش اومده بود به به چه طعمي داشت همه آبشو خوردمو گفتم كوستو بكنم. با تكون دادن سرش گفت آره. منم شروع كردم اينقد كوسش داغو نرم خيس بود كه يه دفعه همه كيرم تا ته رفت تو كوسش و دوباره جيغش درومد. كيرم همه كوسشو پر كرده بود . منم تلمبه ميزدم و هي با حرف حشريش ميكردم تا ته كوسم بكن - جر بده - همش ماله خودته - جان - دارم پاره ميشم - تندتر بكن - كوسمو پاره كن - ديگه داشت آبم ميومد كه كيرمو در آوردم و تمام آبمو لايه كونش خالي كردم. بعد همو بغل كرديم گفت كه دوبار ارضا شد و تا حالا همچين سكسي با امير نداشته . لباسامونا پوشيديم رفتيم كه ناهار بخوريم كه حالمون گرفته شد. غذا ته گرفته بود ولي آخر خورديم. دسته آخر كه ميخواست بره گفت دوست دارم و زود رفت . منم اينقدر خسته بودم كه رويه كاناپه خوابم برد.
http://groups.yahoo.com/group/dokhtar_farari/

Mittwoch, Juni 15, 2005

فقط به خاطر او!

فقط به خاطر او!

- راستش رو بگو، تا حالا هيچ عاشق شدي!؟
- منظورت اينه كه...؟- تو كاری به منظورم نداشته باش... طفره نرو،
جواب سوال من، فقط يه كلمه س... آره يا نه؟
- خب راستش اينه كه تا حالا واسم پيش نيومده، اما منظورم اين نيست كه هيچ وقت بهش فكر نكرده باشم يا با عاشق شدن مخالف باشم. اتفاقاؤ برعكس، به نظرم آدمای عاشق نسبت به بقيه آدما خوشبخت ترن يعنی می‌شه گفت به اون بلوغی كه لازمش فاصله گرفتن از خودخواهی صرفه، رسيدن و از بقيه آدما با وجودترن.- كه اين طور...! از كجا معلوم اونايی كه عاشق هستن با وجودتر از بقيه باشن؟- خب معلومه چون مهمترين خصوصيت يه آدم عاشق، گذشت در سخت ترين شرايط و محبت بی ريا و بدون انتظار به معشوقه. در واقع به نظر من اولش بايد شهامت اينو داشته باشی كه عاشق بشي، چون عاشق شدن و عشق ورزيدن شجاعت می‌خواد. بعدش هم اينكه اگر ناملايمتی يا حرفی و رفتاری دور از انتظار از كسی كه دوستش داري، ديدي، حتی در بدترين شرايط نسبت به اون خوشبين باشي، بعد هم اونقدر به عشقت اعتماد داشته باشی كه به خودت بقبولونی حتماؤ كاری كه اون كرده به خاطر خير و صلاحت بوده. از اينا گذشته وقتی می‌تونی بگی واقعاؤ كسی رو دوست داری و عاشقش هستی كه اونو به خاطر خودش بخوای و به بهای داشتنش اسيرش نكني، درست مثل مادری كه بچش رو دوست داره چون پاره جيگرشه. اونقدر دوستش داره كه نه ازش توقع جبران محبت رو داره و نه به خاطر شادی و رضايت خودش حاضره دست و پای عزيزش رو ببنده و اونو توی قفس مهرش زندونی كنه.- تو اين همه راجع به عشق فكر كردي، اونوقت تا حالا عاشق نشدي!؟- راستش من هميشه عاشقم، عاشق خونوادم، عاشق دوستام، عاشق همه مردم، عاشق كارم، عاشق زيبايی ها، مثل گلها، مثل بچه ها... البته از همه بيشتر عاشق كسی هستم كه مطمئنم اونم خيلی دوستم داره. كسی كه هر چقدر ازش فاصله گرفتم يا قدرش رو كمتر دونستم و بهش بی وفايی كردم، اون نخواست با بی محلی يا كم محلی ازم انتقام بگيره. هر موقع اونو از خودم رنجوندم اگه به كمكش هم نياز پيدا كردم، بيشتر از بقيه وقتا به دادم رسيد. اگه جايی مجبور شدم دروغ بگم، اون آبروم رو خريد. اگه جايی هم به دست آوردن دل ديگران رو به راضی نگه داشتن اون از خودم ترجيح دادم، بازم ازم رو برنگردوند.- فهميدم، منظورت خداست. اما بجز اون گفتی همه مردم رو دوست داري، ببينم همه اونايی كه دوستت دارن رو دوست داری يا حتی اونايی كه باهات دشمن هستن رو هم خاطرشون رو می‌خواي!؟- واسه من دوست و دشمنی وجود نداره. می‌خوای باور كن، می‌خوای نكن. اينو نمی گم كه خودم رو آدم موجهی نشون بدم. البته پيش اومده كه از دست بعضی ها برنجم اما من همه آدمارو دوست دارم؛ چون اونايی كه دوستم دارن مسلماؤ من شانساينو داشتم كه خوبی هامو بهشون ثابت كنم. اونايی هم كه از من خوششون نمی ياد حتماؤ نتونستم اون طور كه هستم خودمو بهشون بشناسونم. تازه قرار نيست كه آدم محبوب همه باشه فقط كافيه سعی كنه همونی باشه كه از اين طور بودن به خودش بباله و افتخار كنه.- ببينم نظرت راجع به دختر فراری ها چيه يا راجع به بقيه آدمای منفوری كه جزو آدم بدا هستن؟ در نگاهش بی اعتمادی و ترس موج می‌زد. چشم به دهان من دوخته بود. می‌دانستم نمی شود چيزی را از او مخفی كرد. می‌گفت ۳۰ ساله است اما كمتر از آن نشان می‌داد. به هر حال او دختر سرد و گرم چشيده ای بود كه راهش را نسبت به بقيه با آگاهی از عواقبش انتخاب كرده بود. درست يا غلط بودن مسير و مقصد چيزی نبود كه من بتوانم به خود اجازه تحليل و تفسيرش را بدهم؛ چون هيچ وقت نتوانستم حتی برای لحظه ای خودم را به جای او بگذارم و نمی دانم اگر امثال من در شرايط و وضعيت امثال او بودند كدام راه را برای زندگی انتخاب می‌كردند. زندگی به من آموخته است كه از ابتدا تا انجام عمل بسيار فاصله است و اصولا گاهی دقيق ترين و با ملاحظه ترين آدمها، كه حتی به عنوان كارشناس و مطلع، برای امراض ديگران نسخه می‌پيچند، ناگهان برای مشكل خود از گرفتن يك تصميم عاجلانه در می‌مانند. تنها چيز مسلم برای من آن است كه، در زندگی شخصی ام از مواهب زيادی برخوردار بوده ام. البته مواقعی سختی هايی را از سر گذرانده ام اما به هر حال مجموعه «شرايط» آن گونه بوده كه «من» را چنين پرورانده است.برای اولين بار طی پنج سال گذشته احساس كردم از آن دختر سرگردان خجالت می‌كشم. احساس می‌كردم به خاطر هيچ چيز، من بر او رجحان ندارم.- خب چی شد...؟ فقط راستش رو بگو... و الا از چشات راستش رو كشف می‌كنم. مطمئن بودم كه او حقيقتاؤ راستش را از سيمای من خواهد فهميد.- نيازی به دروغ گفتن يا قسم خوردن ندارم، ميترا جان، می‌دونی منم مثل «مهاتماگاندی» معتقدم: «بايداز گناه بيزار بود، اما گناهكار رو دوست داشت».در خطوط چهره اش تامل كردم، لحظه ای با همان نگاه كنجكاو به من خيره ماند، اما ناگهان لبخند زددستهايش را از اطراف فنجان چای كه مقابلش روی ميز قرار داشت، پيش آورد و هر دو دست مرا به آرامی در دست گرفت. دستهای من برخلاف هميشه يخ زده بود اما او از گرمای وجودش مرا گرم كرد. بعد با هم خنديديم. به نظرم هر دو به تفاهمیرسيده بوديم كه می‌توانست اعتمادمان را نسبت به يكديگر بيشتر كند. لحظه ای بعد خنده از لبهايش محو شد، دستهای مرا رها كرد و دوباره دو طرف فنجان چايش را محكم چسبيد انگار كسی قصد داشت فنجان چای او را از دستش درآورد. گذاشتم تا راحت باشد و صبر كردم تا لحظه ای كه او صلاح بداند، سكوت را بشكند. كمی شكر داخل فنجان چايم ريختم، قاشق را برداشتم و محتويات شكر و چای را هم زدم، همان موقع برای لحظه ای نگاهم به روی صورتش جا خشك كرد. ناگهان قطره درشت اشكی از رویگونه اش پايين لغزيد و داخل فنجان چای فرو افتاد. سرگرم نگاه كردنش بودم كه سرش را بالا آورد و به من خيره شد و گفت:- مدتهاست كه دلم می‌خواد ببينمت. می‌دونم كه كاری از دستت بر نمی ياد يعنی هيچ كس، كاری نمی تونه بكنه؛ ولی دلم می‌خواد يه جوری عقده دلم رو پيش تو باز كنم. از همون روزای اولی كه مجله تون دراومد، نوشته هات رو دنبال می‌كردم. بعد كم كم بدون اون كه ديده باشمت يا بشناسمت ازت خوشم اومد. نفس عميقی كشيد و بدون آن كه منتظر عكس العمل من باشد، ادامه داد: شش ساله و نيمه بودم كه پدر و مادرم از هم جدا شدن. مدتی بعد، بابا رفت امريكا و اونجا موندگار شد. البته يادمه كه تا چند ماه اول پول يا هدايايی برام می‌فرستاد، اما به سال نرسيده با يه زن امريكايی ازدواج كرد و الطاف پدرانه اش هم برای هميشه پايان گرفت. اينطور كه بعدها از عموم شنيدم بعد از اون كه با اون ازدواج مصلحتي، تونست اقامت آمريكا روواسه خودش جور كنه، زن امريكايی اش رو هم طلاق داد و شش، هفت ماه بعد با يه زن دو رگه برزيلی ازدواج كرد كه حالا از اون دو تا بچه داره. مامان، پنج شش سالی با هر سختی بود، ساخت. كارهای جورواجور می‌كرد تا زندگی خودش، من، مادر و پدر پير و زمين گيرش رو اداره كنه. از خياطی توی خياط خونه و خونه خودمون گرفته تا فروشندگی توی لباس فروشی زنانه و كار توی كتابفروشی و دست آخرم توی آسايشگاه های خصوصی سالمندان، به هر دری می‌زد تا گليمش رو از آب بيرون بكشه. اونروزارو هيچ وقت از ياد نمی برم. مامان سعی می‌كرد جای خالی بابارو واسم پر كند. سعی می‌كرد به قول خودش بچش كم و كسری احساس نكنه. با اين حال اون نمی تونست با تقدير بجنگه. اون روزا از پارك رفتن بدم می‌يومد چون توی پارك بيشتر بچه ها رو می‌ديدم كه دستشون توی دست پدر و مادراشونه و من دايم دنبال وجودی می‌گشتم كه بتونه نقش بابا رو واسم بازی كنه. توی مدرسه هيچ كدوم از دوستام نمی دونستن، يعنی يه ندای پنهانی هميشه از درونم می‌جوشيد كه منو از برملاكردن رازم بر حذر می‌كرد. بعضی از دوستام واسه اينكه محبت سايرين و دلسوزی معلما رو پشت خودشون داشته باشن به دروغ يا راست، راز خونوادگيشون رو برملا می‌كردن اما غرورم اجازه نمی داد بذارم كسی راجع به من چيزی بدونه. به دوستا و معلمام گفته بودم بابام مهندس بوده و توی يه حادثه تصادف از بين رفته. شايد بعد از اين راز مسخره سر به مهر، مهمترين چيزی كه واسم پيش اومد و زندگيمون رو دچار بحران تازه كرد، مرگ بابا بزرگ بود. تا اون موقع خونه ما يه مرد داشت، هر چند پير و ناتوان، ولی بالاخره سايه يه مرد بالای سرمون بود. اگر چه بچه تر از اون بودم كه حاليم بشه چه اتفاقی واسمون افتاده اما مدتكوتاهی از اين قضيه نگذشته بود كه فهميدم با نبود بابابزرگ مامان چقدر دست تنهاتر از سابق شده. اون موقع ها كه بابابزرگ زنده بود، خودش جواب همه رو می‌داد، ولی بعد از مردنش بود كه فهميديم چقدر تنها و بی كسيم. گاهی اوقات احساس می‌كنم اين دنيا با همه بزرگيش واسم خيلی كوچيكه. ۱۲،َ۱۳ ساله بودم كه يه روز مامان بعد از كلی مقدمه چينی به من فهموند بايد كم كم عادت كنم كه بابام اسمش «...» و بايد مثل يه بابای واقعی دوستش داشته باشم. با اين كه از بابام خاطره كمی توی ذهنم بود و با اين كه چيزی از محبت پدری حاليم نبود، اما نمی تونستم ناپدريم رو مثل پدر خودم نيگاه كنم. «مصطفی» كارگر شركت گاز بود. از همسر اولش كه به خاطر ذات الريه توی جوونی زندگی رو وداع گفته بود، دو پسر ۱۴ و۱۸ ساله داشت. پسر بزرگش سرباز بود و دومی هم عقب افتاده ذهني. مامان بازم كار می‌كرد تا خرج مادر بزرگ و من روی دوش آقا مصطفی سنگينی نكنه. اون روزا بدترين روزهای زندگيم بود. خيلی از دختر بچه های همسن و سال من دنبال بازی و تفريح بودن، اما مندايم توی لاك خودم فرو می‌رفتم. كم حرف بودم و بيشتر توی عوالم رويا فرو می‌رفتم. در واقع تنها لحظه های دل خوشی من همون موقع هايی بود كه خودم رو توی دنيايی غير از اونچه كه زندگی می‌كردم، می‌ديدم. از مدرسه چيزی حاليم نبود، يعنی فقط يه برنامه ای بود كه بايد هر روز تكرار می‌شد. خيلی درسخون نبودم اما نسبت به گذشته حسابی افت كرده بودم. سوم راهنمايی بودم كه ثلث دوم، چهار تا تجديد آوردم. روز گرفتن كارنامه معلم حرفه و فن علت گوشه گيری و سكوت و افت درسيم رو از مامان جويا شد. مامانم هم به خيال اين كه با گفتن حقيقت می‌تونه يه جوری توجه و كمك معلمم رو به من جلب كنه، قصه زندگيمون رو واسه خانم معلم گفت. من از پشت پنجره دفتر حرف زدن مامان و خانم معلممون رو می‌ديدم. حتی برای دقايقی ناظر اشك ريختن مامانم بودم. در واقع همون حال و روز اون بود كه منو متوجه وضعيت پيش اومده كرد. بعد از اون روز ازرفتن سركلاس «حرفه و فن» هم می‌ترسيدم و هم خجالت می‌كشيدم. دل توی دلم نبود، نمی دونستم كلاس رو چطور بايد بگذرونم. خانم معلم نسبت به قبل با من مهربون تر شده بود، اما انگاری خودم از يه چيزی كه نمی دونستم چيه، می‌ترسيدم.يكی دو روزی از اون ماجرا گذشت. كم كم نگاه سنگين يكی دو معلم ديگه منو به خودم آورد تا اين كه اون روز كذايی از راه رسيد. زنگ تفريح يه گوشه روی سكوی سنگين كنار حياط مدرسه نشسته بودم، درست يادم نيست به چی فكر می‌كردم اما هر چی بود فقط وقت گذرونی بود. همون موقع «پونه» و «شهره» دو تا از بچه های شرور كلاس كه بقيه بچه ها بهشونباج می‌دادن تا كمتر مورد اذيت و آزارشون باشن، به من نزديك شدن، پونه به مسخره رو به من كرد و گفت:به مامان جونت بسپار سبزی هايی كه اين دفعه واسمون خورد كرده بود خيلی درشت بود. شهره هم با خنده های اعصاب خوردكنش در ادامه حرفهای پونه گفت: بيچاره تازه شوهر كرده كه وضعش بهتر بشه اما اين طور كه معلومه خرج شوهر و بچه هاشم می‌ده.ناگهان احساس كردم دنيا دورسرم می‌چرخه، چيز ديگه ای يادم نمونده جز اين كه وقتی به خودم اومدم خانم معلم حرفه و فن و خانم ناظم منو برده بودن بيمارستان. ساعد دستم می‌سوخت، سرم رو كه بر گردوندم متوجه پسرم شدم. از اون روز به بعد ديگه پامو مدرسه نذاشتم. اونقدر لجبازی كردم تا بالاخره مامان مجبور شد، پرونده مو از اون مدرسه بگيره و وسط سال تحصيلی منو با هزار منت و زور يه جای ديگه ثبت نام كنه. اون روز واسه اولين بار بعد از اين كه حالم سرجاش اومد سرمامان داد زدم كه ديگه حق نداره واسه گدايی نمره و درس من پيش معلمم آبروم رو ببره. راستش به خاطر همين خاطره تلخ برای هميشه از معلما بدم اومد. ديگه هيچ وقت نتونستم به كسی اعتماد كنم. با تموم بچگيم حاليم شده بود كه اگه مردم بفهمن چه مرگته بيشتر حالت رو می‌گيرن. تا می‌تونی بايد توی چشم مردم خودت غير از اون چيزی كه هستی نشون بدي. عمر زندگی مامان و آقا مصطفی پنج سال طول كشيد. با يه دختر ديگه كه توی شكمش بود، يه موقع به خودش اومد كه فهميد شوهرش معتاده. بعدها به من گفت اوايل زندگيشون می‌دونسته كه مصطفی يه كمی سوخته ترياك به خاطر آروم شدن درد ديسك كمرش مصرف می‌كنه ولی ديگه نمی دونست مصرفش از اين بيشتره و خودشم مواد واسه اين و اون واسطه گری می‌كنه.اون روزا ۱۸ سالم بود كه مامان از مصطفی جدا شد و خواهر كوچيكم «مرجان» رو هم از شوهرش گرفت. مرجان از همون بچگی به خاطر نارسايی كبدش دايم تحت معالجه بود. بيچاره مامان دارو ندارش رو واسه معالجه مرجان خرج می‌كرد. مرجان بچه حساسی بود، تا زمين می‌خورد خون دماغ می‌شد. چهار سال و نيمه بود اما مامان مجبور بود مثل بچه های نوزاد لاستيكش كنه. دكتر نظرش اين بود كه تنها راه معالجه مرجان پيوند كبده كه اون روزا توی ايران هيچكس اين كار رو نكرده بود يا اگر هم انجامشده بود نتيجه مثبتی نگرفته بودن. دكترا می‌گفتن اگه بره انگليس شايد بشه اميدی داشت ولی ما آه نداشتيم كه با ناله سودا كنيم. اون روزا روزای سختی بود كه همه ما واسه زندگی مرجان خودمون رو به آب و آتيش می‌زديم. مامان بزرگ توی خونه سبزی در و همسايه رو پاك می‌كرد، می‌شست و خورد می‌كرد. مامان توی خونه سالمندان به جای كارگر، پرستار يا هر شغلی كه می‌تونست يه جوری مدير آسايشگاه رو از اون راضی كنه انجام می‌داد، منم كه تازه ديپلم گرفته بودم توی دفتر يكی از موسسه های تايپ و دارالترجمه تونستم چند ماهی كار تايپ رو ياد بگيرم و در آمد بخور و نميری واسه خودم جور كنم. همون جا بود كه اولين بار با «مسعود» آشنا شدم. روز اولی كه ديدمش به خاطر نگرانی كه از تايپ پايان نامه اش داشت عصبی و برافروخته بود، هيچ كدوم از همكارام حاضر نشدن كار اونو قبول كنن، اما نمی دونم اين دست سرنوشت بود يا شايدم يه اتفاقساده، كه من كارش رو قبول كردم. كارای زيادی از اين و اون قبول كرده بودم، اگه می‌خواست به موقع پايان نامه اش رو تحويل بدم بايد پنجشنبه و جمعه هم می‌يومدم سركار. از مدير دفترمون اجازه گرفتم و اون قبول كرد به شرطی كه كس ديگه ای رو داخل موسسه راه ندم برم و به كارم برسم. با علاقه ای كه معلوم نبود واسه چی در من به وجود اومده بود، هر طور بود كارپايان نامه رو تموم كردم. شنبه بعدازظهر بود كه مسعود با عجله زودتر از موعد مقرر اون جا رسيد. من داشتم چای می‌خوردم و راحت نشسته بودم. وقتی آرامش منو ديد آروم شد. همون دو ملاقات ساده باعث شد به اون دل ببندم. باورم نمی شد با اون همه نامردی كه از مردايی مثل بابام و مصطفی ديده و شنيده بودم يه روزی به مردی دل ببندم و بهش اعتماد كنم. مسعود روانشناسی خونده بود و حرفای قشنگی بلد بود. گاهی هم شعر می‌گفت. پدر و مادرش بيشتر اوقات خارج از كشور پيش دخترشون بودن. از دوستی ما پنج ماهی گذشته بود كه يه روز منو به خونه شون برد. اون روز خيلی ساده گذشت. از من پذيرايی كرد و آلبوم خونوادگيشون رو به من نشون داد. وقتی سنگينی برخوردش رو ديدم بيشتر از پيش ازش خوشم اومد،اما چند دقيقه كافی بود تا بفهمم همه چيز نقشه بوده و مسعود واسم دام گذاشته. بعد از اون اتفاق وحشتناك وقتی در گوشه ای از خيابان به هوش اومدم فهميدم ديگه جام توی خونه و پيش مامان و مامان بزرگ و مرجان نيست. جايی رو نداشتم كه برم. با خودم فكر می‌كردم هميشه اين راز رو از مامان و بقيه پنهان كرد، ولی وقتی فهميدم بچه ای در شكم دارم ديگه چاره اینديدم جز اينكه از خونه و از كنار اون زن زحمتكش و دردمند و مامان بزرگ پيرم كه هميشه دستاش از خورد كردن سبزي، سبز و ترك خورده شده فرار كنم. از اون روز تا امروز نه سال گذشته. مامان بزرگ دو سه سال پيش مرد. مرجان هم يك سال و نيم بعد بيشتر زنده نموند. تا جايی كه از همسايه های قديمی مون تحقيق كردم مامانم سه سال پيش با يه پارچه فروش ازدواج كرده و زندگی نسبتاؤ خوبی داره. خيلی دلم می‌خواست می‌تونستم سراغش برم اما ديگه دلم نمی خواد به خاطر وجود نحس من زندگيش از هم بپاشه. توی اين نه سال سعی كردم سالم زندگی كنم اما ديگه به آخر خطر رسيدم. دكترا می‌گن دو سه ماهی بيشتر زنده نيستم. سرطان همه بند بند وجودم رو گرفته، از مرگ نمی ترسم. فكر می‌كنم آخرين آرزويی كه داشتم ديدن تو بود.گارسون صورت حساب را روی ميز كنار دستم گذاشت. او دوباره دستش را پيش كشيد و دست مرا در دست گرفت و گفت:نمی تونم با پول خودم مهمونت كنم اما بذار حساب خودم رو بدم. لبخند زدم و گفتم:- مهمون من هستي.- ممنونم.دستش را پس كشيد و چيزی از داخل كيفش بيرون آورد و روی ميز گذاشت. بسته ای كادو پيچ شده كه روی آن يك رز سرخ چسبيده بود.- اين فقط يه يادگاريه، چيز با ارزشی نيست، كار دست خودمه. تو تنها كسی هستی كه تونستم باهاش حرف بزنم، يه دوست قابل اعتماد. تو هر چی خواستی منو به حساب بيار. دستش را دوباره فشردم. وقتی از هم جدا شديم، بغض فرو خورده ام تركيد. بسته را باز كردم. يك دستكش بافتنی بود. آن را دستم كردم، اما هنوز سرما را لای انگشتانم احساس می‌كردم.

دختر فراری‌ام... چرا؟

دختر فراری‌ام... چرا؟
بارها به اين نكته فكر كرده ام، فراری، دختر فراری، چرا و چگونه؟ چه عواملی باعث می شود كه يك دختر فراری شود، برای
چه؟زمانی كه خانه پدرم بودم، بارها مطالب روزنامه ها و مجلات رامی خواندم كه نوشته بودند، فراری، دختر فراری اين ور رفت، دختر فراری آن ور رفت، دختر فراری فلان كار را كرد و... و هميشه به اين مطلب فكر می كردم كه چرا آنان فراری شده اند و نشريات و جرايد نام دختر فراری را بر آنها می گذارند، البته تا حدی هم در رابطه با آن تحقيق كردم و متوجه شدم بيشتر آنها به خاطر مسائل خانوادگی از خانه گريزان می شوند.هنگامی كه در محله ما مشخص شد، يكی از دوستانم به نام «زهره» به خاطر دعوای پدر و مادرش از خانه گريزان شده و لقب دختر فراری گرفته است، خدا را شكر می كردم به خاطر موقعيت اجتماعی ام، اما هيچگاه نمی توانستم، روزی خود را يك دختر فراری ببينم، آری من فراری ام، اما چرا؟ می خواهم برايتان از سرگذشت شومم بنويسم، سرگذشتی كه از مرگ مادرم آغاز شد.من تنها فرزند پدر و مادرم بودم، سه سال پيش يعنی زمانی كه ۱۵ سال بيشتر نداشتم، مادرم بر اثر بيماری سرطان درگذشت و مرا تنها گذاشت، من ماندم، يك خانه بزرگ و يك پدر. ديگر همه چيز من، پدرم شده بود، انيس من، مونس و همدم من. ديگر شب و روز من با پدرم صرف می شد و او هم انصافا تمام و كمال وقت خود را صرف من می كرد تا مشكلی عاطفی برايم پيش نيايد.پدرم فروشگاه لوستر فروشی داشت و تقريبا كسب و كار او خوب بود، يك آپارتمان بزرگ در خيابان زعفرانيه تهران داشتيم و يك ماشين مدل بالا... اما افسوس كه مادرم خيلی زود ما را تنها گذاشته و غم عجيبی در دلمان به وجود آورد. داشتم برايتان می نوشتم، همه چيز خوب پيش می رفت، تا اين كه پدرم تصميم به ازدواج گرفت، يعنی من بايد صاحب نامادری می شدم، نامادری كه نمی دانستم كی و چی هست؟ اما پدرم خيلی از او تعريف می كرد، به هر حال با رضايت خانواده پدری، ازدواج او با مينا، يك زن ۳۶ ساله كه صاحب پسری ۱۶ ساله، يعنی همسن و سال من بود صورت گرفت. حميد پسر مينا، در اصفهان زندگی می كرد، يعنی در همان جايی كه به دنيا آمده بود و پدرش از مادرش جداشده و به خارج از كشور رفته بود. مغازه ای از پدر حميد برای او مانده بود و او در آنجا كار می كرد. مينا هم در اصفهان زندگی می كرد و گهگاهی برای مغازه خودشان كه يك لوكس فروشی بود، به تهران می آمد و لوازم تزئينی تهيه می كرد. در يكی از همان آمد و رفت ها بود كه به مغازه پدرم رفت و آنجا باب آشنايی آنها باز شد و پس از چندی تصميم به ازدواج گرفتند. اما گويا حميد راضی نبود و می گفت: مادرم نبايد ازدواج كند و كسب و كارمان را در اصفهان به امان خدا ول كند و به تهران برود. اما مينا هم برای خودش عقايدی داشت، او می خواست، در يك خانه بزرگ و لوكس زندگی كند و پس از مدتها ماشينی مدل بالا زيرپايش باشد، خب پدر همه اينها را داشت پس ديگر درنگ جايز نبود.پيش از ازدواج، پدر مرا با خود به رستوران برد تا در آنجا با مينا آشنا شوم، مينا هم با رويی گشاده از من پذيرايی كرد و پشت سر هم «دخترم، دخترم» می گفت كه دروغ نگويم، مهر او بر دل من نشست و من هم تصميم گرفتم او را مادر صدا بزنم. دو ماهی از ازدواج پدر و زندگی مينا در خانه ی ما نمی گذشت كه متوجه حركات مشكوك مينا شدم، تلفن های مشكوك به اين ور و آن ور و...خيلی دوست داشتم. سر از كار او درآورم. در همين زمان بود كه حميد هم از اصفهان چند روزی به خانه ما آمد. حميد پسر خوب و مودبی بود و در حرفهايش مشخص بود كه از ازدواج مادرش به هيچ عنوان راضی نبوده است. حميد می گفت: «مادرم، باعث شد كه زندگی ما متلاشی شود، او حركات مشكوكی انجام می داد و دائما پدرم با او دعوا می كرد، تا اين كه آخر، پدرم طلاق او را داد و يك مغازه برای من گذاشت و به خارج از كشور رفت. از آن روز به بعد من به همراه مادرم تنها زندگی كردم، اما، امان از دست مادرم كه به هيچ عنوان دوست ندارم او را مادر صدا بزنم، حال او می خواهد زندگی پدرت را بپاشد، او زن مورد اطمينانی نيست، خيلی بايد مراقب خودتان باشيد.»به فكر فرو رفتم، آخر چه طور می شود يك پسر چنين با مادرش رفتار كند، مگر مينا چه كار می كند. حميد ادامه داد: مينا، مادر من است اما مشكل اخلاقی دارد.به خودم گفتم: آخر چه طور چنين چيزی امكان دارد؟ مگر می شود؟ اگر اين طور بود، پدرم حتما می فهميد. كه حميد ادامه داد: به چه چيزی فكر می كنی، به اين كه لابد پدرت نفهميده! معلوم است، نمی فهمه، چون مينا ماری است خوش خط و خال. او آمده برای تصاحب ثروت پدرت.به هر حال حميد رفت و روزها به همين منوال می گذشت و شك من به مينا بيشتر و بيشتر می شد. يك شب از نبود مينا، نهايت فرصت را بردم و به پدرم گفتم: مينا برای تصاحب ثروتت آمده، او تو را دوست ندارد و زمانی كه تو در خانه نيستی، من شاهد تلفن های مشكوك او هستم، او با آدم های مشكوك در رابطه است. پدر چرا نمی فهمی؟ اما پدرم به جای اين كه به حرف های من اعتماد كند، در كمال بی رحمی سر من داد زد و شروع به ناسزا گفتن كرد: «دختره ابله، تو نمی فهمی، تو شعور نداری، تو به مينا حسادت می كنی، آيا او تا به حال از گل بالاتر به تو گفته؟»واقعا هم اين طور بود، او با من واقعا مهربان بود، اما گويا پس از بازگشت او به خانه، پدرم گفته های مرا درباره مينا با او در ميان گذاشت و از فردا بود كه مينا عوض شد. صبح زود كه می خواستم به مدرسه بروم، گفت: زری خانم خودم شما را می رسانم، متوجه شدم كه صبح سوار ماشين پسرها می شوی و آن ها تو را به مدرسه می رسانند، گرچه به پدرت هم گفتم.خدای من او چه می گويد؟ من و اين كارها؟ خلاصه روزها به همين منوال می گذشت تا اين كه يك روز او مرا كشيد كنار و گفت: زری خانم، لطف كن، دوستان پسرت وقتی زنگ می زنند، گوشی را خودت بردار، نه من كه بعد گوشی را قطع كنند، البته اين را هم به پدرت گفتم...ديگر كاملا مشخص بود كه مينا با من چپ افتاده و كاری ديگر نمی شد كرد. مشخص بود كه او كاملا بر روی فكر و ذكر پدرم، تسلط پيداكرده. نمی دانم چه طور می شد، نظر پدر را در رابطه با خودم عوض كنم.يادم می آيد يك روز چنان به خاطر گفته های مينا از دست من شاكی بود كه با كمربند به جانم افتاد و گفت: «چشم و دلم روشن، حالا پسرها می آيند، زنگ خانه را می زنند و تو را می خواهند»!؟- نه بابا، اين حرفها چيه، دروغ می گه...ـ خفه شو، ببند اون دهنتو... ديگه نمی خوام چيزی بشنوم.باز هم روزها و شب ها می گذشت تا اين كه دوباره حميد برای ديدن مادرش به خانه ما آمد. پدر و مادر شب به مهمانی رفتند و من و حميد در خانه تنها مانديم. از هر دری صحبت كرديم و گفتيم، درس، كار، دنيای موزيك و سينما و...صبح كه از خواب بيدار شدم، ديدم حميد دم در ايستاده و مينا به او ناسزا می گويد: احمق، اين دختره عوضی است، تو چرا حرفش را گوش كردی...ـ مادر معلوم است كه چی می گی؟ چرا مزخرف حرف می زنی؟و در خانه را محكم بست و رفت.شب كه پدرم به خانه آمد، يك راست به سراغ من می آمد و دوباره همان آش و همان كاسه. ديگر نمی توانستم. اين وضع را تحمل كنم. زندگی برايم تيره و تار شده بود و من ديگر تحمل اين همه سختی را نداشتم. تصميم گرفتم از خانه بروم. كيف و وسايلم را جمع كردم و از خانه بيرون زدم.كجا بايد می رفتم؟ كجا؟ا نمی دانستم، ابتدا به خانه يكی از دوستانم رفتم و جريان را برای او گفتم، اما او گفت: زری، تنها دو سه روز می توانی اين جا بمانی، چون به دروغ بايد به پدر و مادرم بگويم كه والدينت به مسافرت رفته اند و گر نه، شك می كنند. دو سه روز به همين شكل گذشت و سپس به خانه دوست ديگرم رفتم، دو سه روز هم آنجا بودم، ديگر هيچ راهی برايم نمانده بود، به ياد نوشته های جرايدی افتادم كه نوشته بودند معمولا دختران فراری در پارك ها زندگی می كنند، پس به ناچار به پاركی رفتم در مركز شهر... حال شانس آوردم كه تابستان بود و جا برای خوابيدن در پارك بود. شب اول را با ترس و لرز در آنجا گذراندم و خدا خدا می كردم كه اتفاقی برايم نيفتد. شب اول هيچ اتفاقی برايم نيفتاد چرا كه سعی كردم خودم را از چشم نگهبان آن پارك بزرگ و افراد مشكوك مثل خودم پنهان كنم. روز دوم بی هدف در خيابان ها راه می رفتم، ديدم پسری با ماشين جلوی پايم ترمز كرده، پول زيادی همراهم نبود. گرسنه بودم، خسته بودم، ناتوان بودم، اصلا متوجه نشدم كه چطور شد، سوار ماشينش شدم و به همراه او رفتم، اسمش كيومرث بود، به من گفت از خانه فرار كردی؟ پرسيدم: از كجا اين قدر مطمئنی؟ گفت: من شيطون هايی مثل تورو خيلی خوب می شناسم، از قيافت معلومه ديشب رو در پارك يا جای ديگری گذراندی، خستگی از چشمات می باره. تعجب كرده بودم و خيلی جدی به او گفتم: «آره تو درست می گويی، من فراری ام، يك نامادری احمق و يك پدر نادان مرا به اين روز انداختند، حالا كه چی؟»ـ حالا كه هيچی، دختر عجيب و غريب، می خوام به تو كمك كنم، اگر اعتماد كنی، می توانی به خانه ما بيايی.- خانه شما؟ مگر پدر و مادرت چيزی نمی گويند؟- نه بيا، مشكل ندارد، آنها حاضرند به دختری معصوم مثل تو كمك كنند.به خانه آنها رفتيم، اما خبری از پدر و مادرش نبود، كيومرث گفت: به تو دروغ گفتم، خواستم تو را به اين جا بكشانم، اگر می گفتم پدر و مادرم خانه هستند تو نمی آمدی، اما خيالت راحت باشد، من پسری نيستم كه مشكلی برای تو درست كنم، خيالت راحت باشد. و به واقع هم همين طور بود چهار روز در خانه آنها بودم و مشكلی برای من به وجود نيامد، در آن مدت فهميدم كه او بچه گرگان و از يك خانواده پولدار است و پس از قبولی در دانشگاه به تهران آمده و پدرش برای او يك خانه كرايه كرده است.بگذريم. دو هفته از حضور من در خانه كيومرث گذشته بود. كيومرث فصل تعطيلات دانشگاهی اش بود، اما پس از آشنايی با من تصميم گرفت كه در تهران بماند.۱۵ روز بعد از حضور من گذشته بود و من ديگر عاشق كيومرث شده بودم. شب ها به رستوران می رفتيم و برايم خريد می كرد. و پس از مدتی سرانجام اتفاقی كه نبايد می افتاد، افتاد و من...سه ماه از حضور من در خانه كيومرث گذشته بود و ما با هم زندگی می كرديم تا اين كه ديدم، او يك روز با يك دختر ديگر به خانه آمد. او هم مثل من فراری بود. اما بسيار بی پروا و گستاخ و مشخص بود كه سال هاست فراری است. كيومرث به من گفت: «زری جان، ديگر به اندازه از تو نگهداری كردم، مهمانی بس است، اگر جای ديگری سراغ داری بروی برو.»به همين راحتی، مرا فروخت، مرا كه به او دل بسته بودم و حتی بارها صحبت از ازدواج به ميان آمده بود، اما همه حرف بود و خيال باطل. من هم وسايلم را جمع كردم و رفتم. حال از آن روزها نزديك يك سال می گذرد و من ديگر نمی دانم كی هستم، هر روز و هر شب يكجا بودم، يك روز خانه اين بودم، يك روز خانه آن، يك روز اجير فلان خانه شدم و روز ديگر... و حالا ديگر من يك فراری حرفه ای و بی پروايم. فراری. من به همين راحتی لقب دختر فراری را گرفته ام. خيلی دلم می خواهد بروم پيش پدرم و انتقام خودم را از او بگيرم. خيلی دلم می خواهد بدانم آيا مينا اموال پدرم را تصاحب كرد يا نه؟ اما نمی دانم با چه رويی بروم و به آنها چه بگويم...